آرام جانم درسا آرام جانم درسا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه سن داره
وبلاگ اجابت دعایموبلاگ اجابت دعایم، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

❤❤ בرسا اجابت یــڪ בعا

روزگار ناخوشی

سلام شیرینی زندگیم درسایم دیروز صبح از خواب که پا شدی . مثل هر روز نبودی کمی کسل و بی حوصله . اولش فکر کردم حتما" سرما خوردی و به همین دلیله که کسلی . اما برای اولین بار توی طول این چهار و نیم ماه گذشته . شروع کردی به گریه و نق نق کردن . بهت شیر دادم و چون شما گلم شبا پوشک نمیشی و جیش نمیکنی . اومدم یه شستشوت بکنم و پوشکت کنم . که یادم اومد امروز مثل روزای گذشته که بلافاصله خودتو خیس میکردی .کاری نکردی . خلاصه بازم بد به دل خودم راه ندادم و پوشکت کردم . اما برخلاف هر روز نخوابیدی . مشخص بود چیزی داره اذیتت میکنه . بابا رفته بود سر کارش .اون موقع صبح هم روم نمیشد به کسی بگم یا برم در خونه ی همسایه ای . بالا...
30 دی 1390

گاهی خنده گاهی گریه ( آخه این چه کاریه ؟ )

سلام عزیزم مامانم این روزا خیلی خیلی بامزه شدی . کارایی میکنی که دوست دارم همشونو برات اینجا بنویسیم تا یادگاری باشه برای فرداها ولی متاسفانه کمبود وقت اجازه نمیده . اما تا اونجایی که بتونم سعی میکنم یادداشتشون کنم که به نوبت برات بنویسم . حالا که خدا رو شکر غذا خور شدی . خیلی دوست داری غذا رو و من خیلی خوشحالم اما یه دردسر بزرگ داره چون بعدش نمیدونم چه جوری آرومت کنم . الان که تعداد قاشقات بیشتر شده سعی میکنم تو دو نوبت بهت بدم که بیشتر حالشو ببری . حالا دیگه ظرف غداتو میشناسی و وقتی فرنیتو برات میارم حسابی ذوق میکنی و دست و پاهاتو تکون میدی و میخندی . دقیقا" اینجوری ......   ...
28 دی 1390

پروانه کوچولویی بنام درسا

رفتم به باغ گلها پروانه ای را دیدم دنبال اون پروانه تا ته باغ دویدم دیدم نشست رو گلها گلها رو خوب نگاه کرد یه غنچه از خواب پرید آروم چشاشو وا کرد پروانه ی بازیگوش به روی غنچه خندید با شادی و محبت صورت او را بوسید من که دیدم پروانه رو برگ گل میشینه خنده غنجه ها رو رو شاخه ها میبینه آرزو کردم ایکاش منم پروانه بودم به سوی باغ و بوستان همش روانه بودم ...
27 دی 1390

شروع غذای کمکی

سلام به موش موشک مامان درسا خانم گل عزیزم بعد ار پایان چهارماهگیت . به توصیه دکترت میبایست چهار ماه نیمه که میشدی برایت غذای کمکی شروع میکردم . و امروز اولین روزی بود که شما گل خانم غذاخور شدی مبارکه عزیزم . غذات فرنی بود و میبایست یک قاشق مرباخوری نوش جان میکردی . ناراحت بودم که واکنشت نسبت به غذا چیه ؟ بالاخره وقتی بهت دادم نه تنها  خیلی خوشت اومد بلکه قاشقت را ول نمی کردی  و بعد از اینکه بالاخره رضایت دادی یه یک دقیقه فقط با زبون لبای خوشگلتو لیس میزدی بعد هم که دیدی دیگه از فرنی اثری نمونده شروع کردی به گریه . حالا گری...
25 دی 1390

و باز هم در سوگ حسین این بار در اربعین

شعر زیبا در مورد اربعین حسینی بازگشت زینب کبری(س)  به کربلا اگر چه عشق و وفا را به غایت آوردم هجوم بی کسی ام را برایت آوردم من از تظاهر نامحرمان عزا دارم هزار غم ز هزاران حکایت آوردم کسی که درد ندیده ز درد راوی نیست به چشم آنچه که دیدم روایت آوردم مرور تلخ ترین خاطرات من وقتی است که آستین به سر بچه هایت آوردم زافترای کنیزی تمام دلها ریخت  ومن پناه به آه و دعایت اوردم گهی که بر لب تو چوب خیزران می خورد به آیه شإن نزول ولایت آوردم برای آنکه به نام تو لطمه ای نرسد هماره اسم تو را با درایت آوردم به گریه های غر...
24 دی 1390

بهانه زندگی

  درسای عزیزم سالها پيش خواب ديدم، خواب يك دختر شيرين و وقتي او را به آغوش كشيدم گفتم: چه خوب است مادر بودن! بعدها گفتند دختري مي‌آيد. آرام آرام رشدت را و بزرگ شدنت را تصور كردم. هر روز بزرگ‌تر مي شدي و من عاشق‌تر و ما باورمان مي‌شد كه قرار است نام ديگري داشته باشیم ، (مادر و پدر... ) همان روزها باورم شد كه اين عناوین  ابدي است و هرگز از ما جدا نخواهد شد.  خيلي حرف‌ها با تو زدم و تو هيچ نمي‌گفتي، روزهايي بود كه دلم مي‌گرفت، روزهايي بود كه خسته مي‌شدم و روزهایی که مست غرور از آمدنت   اما تو هميشه آنجا بو...
23 دی 1390

بابا . مامان بذارین بخوابم

امروز صبح که از خواب بیدار شدی . و چشم های خوشگلترو به روی دنیا باز کردی . دایم با هام حرف  میزدی ( البته به روش خودت ) انگاری میخواستی بهم چیزی بگی . بعد از کلی قربون و صدقه رفتنت . یادم افتاد بابایی طفلی دیرش شده و باید براش صبحونه ای چیزی آماده کنم .   بابا رو صدا کردم و ازش خواستم با شما بازی کنه تا من صبحانه ی بابا رو سریع آماده کنم . اومدم تو آشپزخونه بابا هم شما رو برداشت و اومد تو پذیرایی و شما رو گذاشت رو پاهاش و باهات صبحت میکرد.   بابا :دخترم تو عزیزترین کس من و مامانی هستی .میدونی ؟ درسا: آه ......او.....آ..... او...... بابا :عزیزم یه خرده...
22 دی 1390

مادرانه ای برای فرشته ام

دخترم دنیا بزرگه ولی تو تو هر جایی که باشی میبینم برات از قشنگترین باغ زمین گلای مهربونی رو میچینم دخترم خدای مهربون ما بچه های خوب و خیلی دوست داره وقتی که از آسمون بارون میاد براشون خوابای رنگی میاره   وفتی که تو خواب میخندی میدونم یه فرشته داره نازت میکنه یه فرشته که شبیه خودته خودشو محرم رازت میکنه دخترم دنیای پاک بچگی از تموم زندگی قشنگ تره مهربون باش و به مردم خوبی کن حرفای فرشته ها یادت نره ...
20 دی 1390

وقتی پستونک باعث دردسر میشه ......

درسا ی گلم سلام . از دیروز یه کار جدید یاد گرفتی که کمی هم باعث دردسر شده . عزیزم یاد گرفتی پستونکتو در میاری از دهنت و تو دستت هی میچرخونی بعد که میخوای دوباره اونو بذاری دهنت . دیگه یادت میره که از کدوم طرف باید اونو بذاری دهنت . طرف پلاستیکی اونو میگیری دستت و طرف دسته شو میذاری دهنت . شما هم که دهن غنچه . هی فرو میکنی تو دهنت و نتیجه  ای هم نمیگیری تا اینکه مایوس میشی و گریه میکنی .  میام پستونکو از دستت میگیرم  . میشورم و میذارم دهنت ولی فقط  برای چند ثانیه س . دوباره روز ازنو و ............... ...
19 دی 1390